خانه
مقالات
سوابق کاری
سمینارها
تقویم کاری
ارتباط با ما
آدرس

بیمارستان کسری
 

 

 


بیمارستان امام خمینی

 

گالری عکس
آرشیو

آدرس مطب1 : خیابان الوند ، روبری بیمارستان کسری، کوچه آریا، ساختمان پزشکان، طبقه اول-آدرس مطب 2 : بلوار کشاورز، روبروی پارک لاله، ساختمان پزشکان طبقه سوم

دکتر عبدالرضا شیخ رضایی: غیر ممکن است که انسان‌‌های ساعی به نتیجۀ مدنظرشان دست نیابند؛ این قانون طبیعت است

مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر عبدالرضا شیخ رضایی، استاد پیشکسوت دانشکدۀ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران را در ادامۀ این خبر خواهید خواند.

http://vcr.tums.ac.ir/uploads/Dr.%20Abdolreza%20Sheikh%20rezaei%20-%2023%20November%202016%20-%20Photo%20Mehdi%20Keyhan.jpg

دکتر عبدالرضا شیخ رضایی در سال 1332 در شهر تهران متولد شد. ایشان تحصیلات ابتدایی را در دبستان «ریاضی» و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان‌های «علوی و مروی» گذراند و در سال 1350 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد؛ در همین سال برای تحصیل در رشتۀ پزشکی به «دانشگاه علوم پزشکی مشهد» رفت. سال بعد، مجدداً در آزمون سراسری شرکت کرد و وارد «دانشگاه علوم پزشکی تهران» شد. در دوران انقلاب و جنگ حضوری فعال در نیروی‌های مردمی داشت. پس از اتمام دوران تحصیلی به مدت سه سال (تا سال 1361) به‌عنوان سرباز در «بلوچستان» خدمت کرد و سپس دستیاری رشتۀ «جراحی مغز و اعصاب» را آغاز کرد. در سال 1366 موفق به اخذ درجۀ تخصص در رشتۀ جراحي اعصاب از دانشکدۀ پزشكي دانشگاه علوم پزشكي تهران گرديد. دکتر شیخ رضایی برای پژوهش و نگارش مقاله درزمینۀ «ترمیم نخاع» جوایز متعددی را دریافت کرده است. وی ‌در حال حاضر به‌عنوان عضو هیئت‌علمی و دانشيار گروه جراحي مغز و اعصاب و رییس بخش جراحی مغز‌ و اعصاب «بيمارستان امام خميني (ره)»  مشغول به كار است. در این مصاحبه دکتر محمود علیاری جراح اعصاب ما را همراهی کردند.

لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/02_4630.jpg

من «عبدالرضا شیخ رضایی» هستم. نامِ پدرم «رضا» و نامِ مادرم، «بتول» است و در منطقۀ «سنگلج» تهران که امروزه با نام «شریفالدوله» شناخته می‌شود، به دنیا آمدم. تا سنِ پنج یا شش‌سالگی‌ام در آن منطقه، زندگی می‌کردیم، پس‌ازآن به «خیابان البرز» که نام قدیم آن «کل عباسعلی» بود؛ نقل‌مکان کردیم. در سال 1338 در آنجا منزلی خریدیم که در حال حاضر مادرم در آن زندگی می‌کند. به‌طور دقیق نمی‌دانم که اصالت خانوادگی ما به کدام منطقه از کشور مربوط است؛ اما پدرم اهل «سرپولک»  بازار و مادرم نیز از اطراف «سه‌راه آشیخ هادی» بودند. خویشاوندان مادری من، اهل «طرشت» هستند. من در محلۀ کل عباسعلی به مدرسۀ «ریاضی» می‌رفتم. فاصلۀ منزل ما تا این مدرسه دو تا سه دقیقه بود. تا کلاس ششم در این مدرسه تحصیل می‌کردم.
زورخانه‌ها در تهران قدیم، بسیار فعال بودند، هرروز با صدای ضرب زورخانه «پهلوانپور»  که توسط شخصی کوتاه قد و ورزشکار به صدا درمی‌آمد؛ از خواب بیدار می‌شدم و در مسیر مدرسه، از مقابل درِ این زورخانۀ عبور می‌کردم. همیشه آرزو داشتم که به زورخانه بروم تا ورزش کنم اما پدرم اجازۀ رفتن به زورخانه را در کودکی به من نمی‌داد. وضعیت تحصیلی‌ام خیلی خوب نبود اما همیشه در پایان سال، شاگرداول یا دوم می‌شدم. پس از اتمام کلاس ششم به «مدرسۀ علوی» رفتم و به عنوان یکی از نفرات برتر در این مدرسه پذیرفته شدم. یک سال در آنجا درس خواندم؛ در این مدت آن‌قدر شیطنت کرده بودم که مرحوم «علامه»  کارنامۀ مرا زودتر داد و گفت: نمره‌های تو خوب است اما بهتر است از این مدرسه بروی! پدرم دلیل را جویا شد، به ایشان گفتند: فرزند شما، حرف گوش کن نیست و این یکی از بدشانسی های کودکی من بودچرا که اگر دیپلم را از آنجا می گرفتم حتما مثل خیلی از وزرا یا اساتید کسی می شدم!
 مدرسۀ علوی، چند کلاس داشت و بچه‌ها برای کلاس‌های بالاتر، گلچین می‌شدند و تعدادشان کم‌تر می‌شد. من از آن مدرسه خارج شدم و ازآنجاکه به ورزش علاقه‌مند بودم به «مدرسه‌ مروی»  که زمین‌های ورزشی بیشتری داشت و در بازار واقع شده بود؛ رفتم. این مدرسه از خانۀ ما دور بود و چهار تا پنج سال را در آنجا گذراندم. بیشتر وقت من در این مدرسه، صرف ورزش های مختلف و کشتی می‌شد اما همیشه برای امتحانات، درس می‌خواندم؛ نتیجۀ این تلاش‌ها، شاگرد اول شدن در دیپلم بود. معلم ورزشم که همواره من را در حال بازی می‌دید؛ از این نتایج، متعجب می‌شد. آن‌ها تصور می‌کردند که این نتایج را با تقلب کسب کرده‌ام. در نهایت مشاهده کردند که من در کشتی نتوانستم دو کیلو از وزنم را کم کنم اما برای گرفتن دیپلم، وزنم به 50 کیلو رسید. در آن ایام، بسیار تلاش می‌کردم، در «پارک شهر»  راه می‌رفتم و درس می‌خواندم. به‌هرحال با لطف خدا موفق به دریافت مدرک دیپلم با معدل بالا شدم. شخصی که در پارک شهر من را برای کنکور راهنمایی می‌کرد، گفت؛ شما در شهر تهران پذیرفته نمی‌شوید؛ بهتر است رشتۀ پزشکی شهر مشهد را انتخاب کنید. من به توصیۀ او عمل کردم و به مدت یک سال نیز در آنجا درس خواندم، وقتی مشاهده کردم که همۀ دوستانم در کنکور سراسری شرکت می‌کنند؛باوجود اینکه جزو نفرات اول پزشکی مشهد بودم من نیز مجدداً در آزمون، شرکت کردم و به عنوان نفر 23 یا 24 در رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شدم. به تهران آمدم و تحصیل در رشتۀ پزشکی را از ابتدا آغاز کردم.

به نظر می رسد امکان قبولی شما در رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران در همان سال اول نیز وجود داشت؟
بله! نمرات من بالا بود اما راهنمایم به خاطر سابقۀ ضعیفی که داشتم؛ می‌خواست یک جایی قبول شوم. من به پزشکی علاقه‌مند بودم اما از مشاغل پر تحرک و پر خطرهم خوشم میامد حتی در سال آخر، در امتحان خلبانی شرکت کردم و پذیرفته شدم؛ همچنین در همان سال، به دلیل بالا‌بودن معدل، برای رشتۀ الکترونیک از کشور «ژاپن»، بورسیه گرفتم اما پدرم با هیچ کدام از این رشته‌ها موافق نبودند و می‌گفتند: باید تحصیلاتت را در رشتۀ پزشکی ادامه بدهی.

خودتان به کدام رشته، علاقه‌مند بودید؟
بعداً متوجه شدم که بهترین انتخاب را کرده‌ام. ممکن است انسان در کودکی، تحت تأثیر محیط، تصمیمات هیجانی بگیرد و چیزهایی را انتخاب کند که به صلاح نباشد؛ اما پدرم با کیاست خود، من را راهنمایی ‌کرد.

http://vcr.tums.ac.ir/uploads/B21I6717.JPGشغل پدر شما چه بود؟
پدرم کارمند بانک و مردی بسیار متدین بود. به یاد دارم قبل از اینکه ماشین بخریم، سوار دوچرخه پدر می‌شدم و هر شب به هیئت می‌رفتیم. پدرم از همان کودکی من را با مسائل مذهبی آشنا کرده بود.

شما فرزند اولِ خانواده‌تان بودید؟
بله! من، فرزند اول و مورد اعتماد پدرم بودم. برادرانم نیز پزشک شده‌اند. یکی از آن‌ها چشم‌پزشک است و در ساری کار می‌کند. یکی دیگر از آن‌ها دندان‌پزشک و استاد دانشگاه تهران است. دیگری نیز در حال حاضر، استاد بازنشستۀ دانشسرای عالی است.

در قدیم، معمولاً سایر فرزندان خانواده، مسیر و کارهای فرزند اول را ادامه می‌دادند.
بله!

خواهر ندارید؟
دو خواهر دارم؛ یکی از آن‌ها با یکی از دوستان (آقای «علیرضا کریمی یزدی»  استاد بخش گوش و حلق و بینی «بیمارستان امام خمینی (ره)») من ازدواج کرد. دیگری نیز در «مرکز بررسی اسناد تاریخی» کار می‌کند و قلم خوبی دارد.

پدرتان شما را تنبیه کرده‌اند؟ کودکی پرماجرایی داشتید؟
بله! من، هشت عمو و چهار عمه داشتم؛ خانوادۀ شلوغی بودیم. پدرم در ‌چنین خانواده‌ای به دنیا آمده بودند و پدر ایشان نیز از بازاری‌های قدیم و از نظر شخصیتی، انسان منحصربه‌فردی بودند. پدرم، تربیت خاصی برای فرزندانشان داشتند و این تنبیهات تا سنین کودکی ادامه داشت، از زمانی‌که به دبیرستان مروی رفتم؛ پدرم که در آن مقطع در بانک ملی«سبزه‌میدان» مشغول به کار بود، دیگر کاری به من نداشت. گاهی اوقات از من می‌پرسید: کلاس چندم هستی؟ قبول شدی یا نه؟ از آنجا که شش فرزند داشت؛ خیلی با فرزندان خود بحث نمی‌کرد. تربیت ما در آن زمان بد نبود. یکی از بهترین خاطرات نوجوانی من مربوط به علاقه‌ام به ورزش کشتی است؛ زمانی ‌که 15 ساله بودم؛ مخفیانه و به صورت یک روز در میان برای تمرین کشتی به باشگاه «پولاد» می‌رفتم، و در سال 1347 تصمیم به آموختن موسیقی در «آموزشگاه امیربهادر» گرفتم و ثبت‌نام کردم (قصد داشتم که نواختن نی و فلوت را بیاموزم). یک روز در هنگام خروج از آموزشگاه موسیقی و درحالی‌که کیف کشتی ‌روی دوشم بود، پدرم را همراه دوستش دیدم که آنجا ایستاده بود، از شدّتِ ترس تا محلۀ کل عباسعلی دویدم، پدرم نیز دنبال من بود؛ به خانه رفتم و به مادرم متوسل شدم و قول دادم که کشتی و موسیقی را ادامه ندهم اما ایشان اجازه دادند به کشتی ادامه دهم؛ از آن زمان به بعد، آزادانه‌تر به باشگاه می‌رفتم، درسم را نیز می‌خواندم اما تمرکزم روی ورزش بود. دانش‌آموزان مدرسۀ مروی، خیلی اهل درس نبودند و شاید سالیانه دو یا سه نفر از آن‌ها در یک رشتۀ خوب دانشگاهی پذیرفته می‌شدند اما در ورزش در تهران همیشه اول بودند. بچه‌هایی که برای تحصیل و اخذ دیپلم از شهرستان می‌آمدند؛ تصور می‌کردند که مدرسۀ خوبی است اما سه تا چهار سال پشت کنکور می‌ماندند تا قبول شوند. من، بعد از  قبولی در دانشگاه شنیدم یکی از شاگرداول‌های مدرسه در رشتۀ شیمی دانشگاه تهران پذیرفته شده است. بقیه بچه های مدرسه غالباٌ همان اطراف محله خود شروع بکار می کردند و خیلی از آنها امروزه جزو کاسب های بسیار مطرح بازار یا لاله زار هستند و گاها برای امثال من دلسوزی هم می کنند.
 
چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/B21I6738.JPG
در سال 1351 وارد دانشگاه تهران شدم. در سال 1350 به پزشکی مشهد رفته بودم که از این دوره، خاطرۀ خوشی به یاد ندارم زیرا 300 تا 400 جوان را پذیرفته بودند و رقابت نابرابری ایجاد شده بود. معمولاً در رقابت‌ها برنده بودم اما شرایط خوبی نبود و رفاقتی وجود نداشت. اولین امتحانی که در دانشگاه تهران داشتم، «بیوشیمی»  بود که پنج واحد درسی محسوب می‌شد، هر پنج واحد را افتادم. بعدازآن، درس خواندن را شروع کردم، نمره‌هایم بالا رفت و شرایط خوبی پیدا کردم.

آیا تمایل داشتید که ورزش را به صورت حرفه‌ای دنبال کنید؟
من از نظر ورزش وضعیت خوبی در دبیرستان داشتم، همیشه مقام می‌آوردم و از طرف مدرسه، کمک‌های مالی هم دریافت می‌کردم. بعد از آمدن به دانشکده بر اساس همین سوابق، ورزش را شروع کردم و عضو تیم دانشکدۀ پزشکی شدم. بعدها متوجه شدم که ورزش کشتی، عاقلانه و علمی نیست اما سال‌ها ورزش ‌کردم و کمک‌های مالی زیادی دریافت کردم و بیشتر از خرج خودم درآمد داشتم.

اولین باری که به زورخانه رفتید را به یاد دارید؟
بله! پدرم نیز به ورزش علاقه‌مند بود اما از آنجا که اعتبار خاصی در محله داشت؛ به زورخانۀ خودمان نمی‌رفت و برای مراسم سنتی نه ورزش به «زورخانۀ باغ فردوس» می‌رفت. رفتن به زورخانه در ماه رمضان، کاری معمول بود و «گل‌ریزان‌ها» جزء کارهای بزرگ‌ترها در زورخانه بود. من با پدرم به زورخانه می‌رفتم، پس از مدتی اجازۀ حضور در ‌زورخانۀ پهلوان پور در محلۀ خودمان را نیز کسب کردم. کم‌کم که بزرگ‌تر و عاقل‌تر شدم، به‌ باشگاه‌هایی دارای مربی ترازاول ‌رفتم؛ یکی از آن‌ها، باشگاه پولاد در خیابان‌شاپور قدیم بود، می‌دانستم افرادی که به تیم ملی راه پیداکرده‌اند؛ از اعضای این باشگاه بوده‌اند. خوشبختانه به‌موقع با ورزش قطع ارتباط کردم و مشغول درس خواندن شدم. در آن زمان نتوانستم قهرمان شوم و از این اتفاق، ناراحت شدم اما این شکست باعث شد که درس بخوانم. خداوند در قرآن می‌فرمایند: «عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَكُمْ»، یعنی چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. به این معنی که ممکن است؛ انسان در قسمتی از زندگی موفق نشود اما راه دیگری برایش باز می‌شود که در آنجا موفق خواهد شد و آیندۀ بهتری خواهد داشت. البته به نظر من این‌ها از دعای خیر پدر و مادر نیز هست. مادر من، معلم و مفسر قرآن بود. ما به غیر از برنامۀ «ارادتمند، جانی دالر» که آن را بدون اطلاع مادر با پدرم گوش می‌کردیم، رادیو را هم روشن نمی‌کردیم. مادرم، شب‌ها قبل از خواب برای ما کتاب «حیات القلوب»، «حلیه المتقین»  و تفسیرهای مثل «تفسیر کبیر» را می‌خواند و در حد فهم آن زمان ما، برایمان مطرح می‌کرد. وقتی پزشک شدم، مادرم دچار بیماری چشمی شد. من و برادرم که متخصص چشم است، او را معاینه کردیم و متوجه شدیم که یک‌چشمشان از کودکی به دلیل لک قرنیه، فاقد بینایی بوده است و مادرم با یک‌چشم برای ما کتاب می‌خواند. مادرم صبح‌ها، سماور را روشن می‌کرد و قران می‌خواند. او ما را به فراگیری قرآن و حفظ آن تشویق می‌کرد.

حالا هم ورزش می کنید؟
بله من حتی موقع کتاب خواندن هم دوست دارم راه بروم و حرکات فیزیکی و ورزشی جزو زندگی روزمره من است ولی بهترین ورزش که خیلی از کسالت های من را درمان کرده شنا کردن است. که تقریباٌ مرتب ادامه می دهم و اگر وقت داشته باشم ساعت ها بدون خستگی و بصورت استقامتی شنا می کنم.

به تحصیلات مذهبی علاقه نداشتید؟
به علما ارادت داشتم ولی صبوری و حلم لازم برای تحصیلات حرفه ای مذهبی را نداشتم. من، پسرخاله‌ای داشتم که پزشک بود. ایشان اولین پزشکی بود که روش‌های آندوسکوپی  را آموخته بود. تخصصش در زمینۀ گوارش را از کشور فرانسه دریافت کرده بود، وی، الگوی مادرم و سایر اقوام بود. پسرخالۀ دیگری نیز به نام دکتر «عبدالرسول کمالی»  دارم که دو ماه از من بزرگ‌تر بود، ما تقریباً برادر رضاعی  بودیم. مادر او مسن‌تر بود و او از شیر مادر من خورده بود؛ تا زمان اخذ دیپلم رفیق و رقیب یکدیگر بودیم. رقابت با عبدالرسول یکی از عوامل مشوق من بود. او به «مدرسۀ دارالفنون»  می‌رفت و من به مدرسۀ مروی می‌رفتم. پسری درس‌خوان، نجیب‌ و سربه‌راه بود. در تابستان برای کنکور مطالعه می‌کرد و وقتی من و او درس خواندن مشترک را شروع کردیم؛ متوجه شدم که خیلی از من جلوتر است. من با تلاش فراوان، درس می‌خواندم و بالاخره موفق شدم خودم را به ایشان برسانم.

ایشان نیز در شهر مشهد پذیرفته شدند؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/B21I6726.JPG
با صحبت‌های راهنمایمان، هر دو به اشتباه، شهر مشهد را انتخاب کردیم.

در آن زمان دانشکده‌ها برای پذیرش دانشجو مسابقه برگزار می‌کردند؟
ما در کنکور سراسری شرکت کردیم. راهنمای ما که چند سال پشت کنکور مانده بود، گفت؛ اول مشهد را انتخاب کنید، شاید در مشهد پذیرفته شوید. رشتۀ حسابداری را نیز به عنوان رشتۀ دوم انتخاب کردم. در انتخاب رشتۀ سال دوم (که مجدداً در کنکور سراسری شرکت کردم) فقط رشتۀ پزشکی تهران را انتخاب کردم و با پسرخاله‌ام به تهران بازگشتیم.

یعنی ایشان نیز در شهر تهران پذیرفته شدند؟
بله باهم به تهران آمدیم.

زمان اعلام نتایج کنکور را به یاد دارید؟
بله! بسیار غیرمترقبه بود. سال اولی که در کنکور سراسری شرکت کردم؛ شب تا صبح درس می‌خواندم و پنج صبح با پسرخاله‌ام برای شرکت در آزمون سراسری از خانه خارج شدیم، وقتی به خانه بازگشتم؛ مراسم روضه داشتیم و مجدداً مطالعه را شروع کردم تا سال بعد قبول شوم! وقتی نمره‌ها را اعلام کردند، من جزء نفرات اول شهر مشهد بودم و شاید جزء نفرات بیستم تهران می‌شدم که واقعاً غیرمنتظره بود.

چه کسی از خبر قبولی شما قبل از سایرین مطلع شد؟
خودم! در چهارراه کالج بودم، روزنامه را باز کردم و از همان‌جا تا خانه دویدم. خوشحال و خندان به خانه رفتم. به‌هرحال غیرمترقبه بود. وقتی دیپلم گرفتم و شاگرداول شدم؛ مربی ورزش دبیرستانم که در ورزش، مشوق من بود و برای تهیۀ لباس و کفش ورزشی به من کمک می‌کرد به خانۀ ما آمد و گفت؛ رضا، سؤالات را از کجا آورده است؟ باور نمی‌کرد که خودم قبول‌شده باشم. بسیار لاغر شده بودم و تصور می‌کرد ک معتاد شده‌ام. پدرم گفت؛ رضا، صبح تا شب در پارک شهر راه می‌رود و درس می‌خواند، دوازده کیلو از وزنش را کم کرده است اما او حرف‌های پدرم را قبول نمی‌کرد. وقتی پزشکی قبول شدم؛ او نیز حرفهایمان را قبول کرد. بعد از قبولی در دانشگاه تهران، برای دیدارشان به مدرسۀ مروی ‌رفتم و خیلی به من محبت داشتند. البته نوابغ زیادی از مدرسۀ مروی به جامعه وارد شده‌اند.

یک سال از زندگی شما در مشهد چطور گذشت؟
من در آن زمان، ساکن خوابگاه بودم، شرایط خوبی نبود و دوستی دانشجویان را بر هم می‌زدند؛ اما شرایط در دانشگاه تهران متفاوت بود زیرا علاوه بر درس‌خواندن به کوه و ورزش می‌رفتیم. در مسائل دیگر نیز مشارکت می‌کردیم.

استاد شیمی شما چه کسی بود؟
 
اساتید شیمی ما آقای دکتر «باقدیانس»، استاد «ملک نیا» و خانم دکتر «کیمیایی» بودند. پنج واحد اول درس شیمی را افتادم. این‌ اساتید در دانشگاه تهران، واقعاً روی ما تأثیر می‌گذاشتند و دانشجویان تحت تأثیر آنان قرار می‌گرفتند، اساتید دروس پایه، واقعاً خاص بودند مثلاً اساتید «پاتولوژی»، بسیار عالم بودند.

اسامی این اساتید را به یاد دارید؟
بله! مثلاً دکتر «آرمین»، دکتر «رجحان» و دکتر «بهادری»، علاوه بر صحبت‌های درسی، مباحث دیگری را نیز در کلاس مطرح می‌کردند که بسیار دلنشین بود. این سخنان در راستای تقویت اخلاق و انسانیت در دانشجویان مطرح‌ می‌شد. جملۀ «مُلاشدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل» را بارها از اساتید یادشده شنیده‌ام. بسیاری از دانشجویان به دلیل علاقه به این اساتید، رشته‌های آن‌ها را برای ادامه تحصیل انتخاب می‌کردند. سایر اساتید حاضر در بخش «فیزیولوژی» نیز تأثیر زیادی بر دانشجویان داشتند. در دورۀ آموزش‌های بالینی از میزان این تأثیرات روحی و روانی، کاسته می‌شد اما در سه سال اول تحصیل در دورۀ عمومی، این تأثیرات بسیار زیاد بود زیرا دانشجویان، مشغلۀ کمتری داشتند و اساتید می‌توانستند دربارۀ سایر مسائل با آن‌ها صحبت کنند. البته تربیت خانوادگی دانشجویان نیز روی ویژگی‌های روحی و اخلاقی آن‌ها مؤثر بود. اساتید رشته‌های پایه، از روحیۀ متفاوتی برخوردار بودند. به نظر من، اساتید آن زمان، با حقوق دریافتیشان، زندگی بسیار خوب و مرفهی داشتند. به دلیل رضایت ناشی از شرایط زندگی‌شان، در آموزش دانشجویان از هیچ‌گونه کمک یا راهنمایی فروگذار نمی‌کردند اما شرایط کنونی تاحدی متفاوت است. تمام تغییراتی که در جامعۀ ما ایجاد شده است را نمی‌توان تنها به دگرگونی های پس از«انقلاب جمهوری اسلامی ایران» منسوب کرد؛ زیرا شاهد همین تغییرات در عرصۀ جهانی نیز هستیم. اگر پزشکان جدید را با پزشکان قدیم همچون «کخ»  و «پاستور» مقایسه کنیم، متوجه می‌شویم که پزشکان قدیمی، تعلق خاطری زیادی به مادیات نداشتند و محورهای اصلی کار آن‌ها، مربوط به انسانیت، عشق و علاقه بود که اکنون کمتر مشاهده می‌شود؛ البته هنوز برخی از پزشکان، عاشق کار و خدمت به مردم هستند اما به نظر می‌رسد که تعداد این افراد درگذشته بیش از امروز بود.

وقتی وارد دانشگاه تهران شدید احساس شما به این دانشگاه چه بود.
من در دوران کودکی تفریحات زیادی داشتم، یکی از سرگرمی های تابستان من و بچه ها رفتن به بلوار الیزابت (بلوار کشاورز فعلی و پارک جلالیه و تماشای اسب سواری و در خیابان حجاب تماشای مسابقات ماشین سواری بین پیکان جوانان و BMW  بود که غالبا هم پیکان جوانان می بردو پس از تفریحات اطراف و در محوطه دانشگاه تهران هم با دوچرخه چرخی میزدیم ولی آرزوی ورودبه آن را نداشتم. ولی پس از دیپلم و زحماتی که برای قبولی کنکور کشیدم با ورود به دانشگاه تهران احساس بسیار خوبی داشتم و هرچه زمان گذشت این موفقیت برایم ارزشمندتر شد.

چه سالی کارورز  شدید؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/B21I6712.JPG
اوایل سال 1357 وارد این دوره شدم.
دکتر علیاری: در سال 1370 وارد دورۀ دستیاری جراحی اعصاب شدم، در آن زمان سه استاد به نام‌های دکتر «طباطبایی»، دکتر «میری» و دکتر شیخ رضایی داشتیم. خصوصیت برجسته دکتر شیخ رضایی مسئله اخلاق ایشان بود، البته گذشته از این‌که در مسائل علمی همیشه به‌روز بودند؛ همه دستیاران  می‌دانستند، دکتر علاوه بر اینکه دغدغه مسائل علمی دستیاران را دارد ، به مسائل جنبی و حتی مسائل خانوادگی و اقتصادی هم می‌پردازد و اگر دانشجویان مشکلی داشتند، همه با دکتر شیخ رضایی مطرح می‌کردند. اگر مشکلی برای دانشجویان در بخش یا خارج از بخش به وجود می‌آمد دکتر رضایی واقعاً  کمک می‌کردند. حتی به یاد دارم، در بخش ما دستیاری، با سایر دستیاران و پرستارهای بخش و بیهوشی مشکل پیداکرده بود، ولی به تنها کسی که مشکلات خود را می‌گفت دکتر شیخ رضایی بود. ایشان معتقد بود، به دستیار باید کمک کرد. در این دوره آموزشی مسائل و مشکلاتش را باید حل کرد؛ از ایشان باید تشکر کرد، چون ضمن آموزش دانشجویان ازلحاظ علمی در سطح بالا، اخلاق و حمایت ایشان از دستیاران منحصربه‌فرد بود.

ایشان بیشتر در آموزش فعالیت دارند یا در پژوهش؟
دکتر علیاری: در هر دو مورد فعالیت داشتند. به یاد دارم زمانی که بحث‌ترمیم نخاع برای اولین بار مطرح‌شده بود، ایشان در آزمایشگاه با موش‌های آزمایشگاهی در مورد این مسئله تحقیق می‌کردند. مقالات خوبی هم از ایشان به چاپ رسید؛ که بعدها دیگران بر پایه این مقالات تحقیقاتی را انجام دادند. ایشان ازلحاظ پژوهشی و آموزشی یکی از سرآمدترین اساتید ما هستند.

به دوران کودکی تان بازگردیم. خاطره دیگری دارید؟
در دوران کودکی‌، ما در مرکز شهر زندگی می‌کردیم، من به بازار زیاد رفت‌وآمد داشتم، امروز وقتی فکر می‌کنم می‌بینم، از همان 50 یا 60 سال پیش هر اتفاقی می‌افتاد، ابتدا از بازار شروع می‌شد، و من همیشه به آن نزدیک بودم. مثلاً در آن زمان دسته‌های عظیمی راه می‌افتاد. دسته‌های عزاداری از پایین‌شهر و «شاپور» جمع می‌شدند و این خیابان را به‌طرف، بازار بالا می‌آمدند. از سال 1340 شاهد شلوغی و اعتصاب بودم. متولد 1332 هستم و زمان «مصدق» را به یادم ندارم. در سال 1340 وقتی «آیت‌الله بروجردی» فوت کرده بود، عده‌ای از روحانیون و بازاری‌ها در قالب جمعیت بزرگی راه افتاده بودند و برای حمایت از آیت‌الله‌ دیگری تظاهرات می‌کردند. از آن زمان ملت به دنبال «آیت‌الله خمینی» بودند، من آن موقع آیت‌الله خمینی را نمی‌شناختم. در سال 1342 زمانی که کلاس پنجم دبستان بودم، روزی در پارک شهر با دوستانم بازی می‌کردم که یک‌باره درگیری اتفاق افتاد و عده‌ای بالباس سیاه به کتابخانه پارک شهر حمله کردند. کتابخانه‌ای که وسط پارک شهر بود، بعد هم باشگاه «شعبان جعفری» را آتش زدند. بعد صدای گلوله آمد، همه فرار می‌کردند، ما هم فرار کردیم و به خانه رفتیم. از پدرم پرسیدم چرا این هیئتی‌ها پارک شهر را آتش زدند، پدرم گفت؛ آن افراد هیئتی نبودند بلکه مأموران «ساواک» بودند. شاید بعضی‌ها از اتفاقات «15 خرداد» خبر نداشته باشند، ولی من در کودکی شاهد این واقعه بودم، به‌هرحال همه‌چیز تمام شد.

بزرگ‌تر که شدید در این مسائل مشارکت می‌کردید؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/05_3420.jpg
دوران کارورزی من دوران قبل از انقلاب بود. قبل از سال 1357 من به‌عنوان  فردی مذهبی و ظاهراٌ متشرع شناخته‌شده بودم، در «بیمارستان سوم شعبان»  کار می‌کردم. بیمارستان سوم شعبان در محلۀ «آب منگل» است. سال پنج پزشکی در آن بیمارستان بعنوان کشیک شب کار می کردم. در آن زمان پزشکان مُهر نداشتند، فقط شماره نظام پزشکی و امضا داشتند. تا اواخر 1358 هم همان‌جا بودم. یکی از دانشجویان که قبلاً در آنجا کارورز بود، «شمارۀ نظام پزشکی» خود را به ما داده بود. من حتی شب‌ها نسخه می‌نوشتم و بیماران را ویزیت می‌کردم. از اساتید دانشگاه تهران هم آنجا کار می‌کردند و الآن هم هستند، در آنجا با بیماران ترومای آشنا شدم. این داستان تا روز «17 شهریور»  1357 ادامه پیدا کرد. چند ماه قبل از 17 شهریور هم بیماران خاصی را به این بیمارستان می‌آوردند. بعدها افرادی مثل آقای «میثمی» و آقای «طالقانی» در آن بیمارستان، بستری شدند، که مصاحبت با آنها برایم مغتنم بود. شب قبل روز 17 شهریور که در «میدان ژاله» اتفاق افتاد، من کشیک بودم. صبح در حال ترک بیمارستان بودم، که مجروح آوردند. صحنه‌های روز 17 شهریور واقعاً فراموش‌نشدنی است. در بیمارستان تنها بودم هیچ پزشک دیگری نبود. بلافاصله به پاویون کارورزان بیمارستان امام تلفن زدم و کسانی که می‌شناختم را باخبر کردم. «پاویون» کارورزها به پاویون دستیار‌ها و آن‌ها هم به اتندها خبر دادند؛ نیم ساعت نگذشته بود رسیدند. اول دستیار‌ها و بعد هم جراح‌ها آمدند و شروع به کارکردند. من مسئول اتاق شهدا بودم. ازجمله کسانی که حضور داشتند دکتر «میر شریفی» بود، در آن زمان سه سال از من پایین‌تر بود. فکر می‌کنم کسی نبود که از او کمک بخواهند و به آنجا نیاید، همه موافق بودند. حتی دکتر یهودی‌ای را یادم هست که در بیمارستان ما کار نمی‌کرد و در «بیمارستان سپیر» (بیمارستان کوروش کنونی) کار می‌کرد، زودپزی بر سرش می‌گذاشت تا گلوله به سرش نخورد و به بیمارستان می‌آمد. همدلی آن زمان فوق‌العاده بود، علی‌رغم اینکه هیچ برنامه و کمیته بحرانی وجود نداشت ملت همه کمک می‌کردند. ازجمله کسانی که من همیشه دوست دارم، خاطره ایشان را تعریف کنم، مرد بزرگوارو متعهد آقای دکتر «فریدون اعلا» هستند، ایشان استاد خون‌شناسی ما و مدیرکل «سازمان انتقال خون» بود. همه خیابان‌ها را بسته بودند، و مانع رسیدن کمک به بیمارستان می‌شدند. دکتر اعلا را  همه می‌شناختند. من در ورودی بیمارستان ایستاده بودم، فردی را دیدم که فقط سرش پیداست و با چند جعبه در بغل به سمت بیمارستان می‌آید. به ایشان گفتم دکتر شما چرا زحمت کشیدید، گفت؛ به کسی اجازه وارد شدن نمی‌دادند، سه جعبه خون آورده بودند. بعد هم شماره تلفن انتقال خون را داد و گفت؛ هر چیزی نیاز داشتید زنگ بزنید، اگر لازم باشد خودم برای شما این وسایل را می‌آورم. ایشان پسر حسین اعلا است، که در آن زمان فردی شناخته‌شده بود و در آمریکا تحصیل‌کرده بودند،  فکر می‌کنم الآن هم در فرانسه باشد. فرد معتبری باشند.

دورۀ کارورزی شما در چه سالی تمام شد؟
در اوایل سال 1358

به انقلاب فرهنگی برخوردید؟
خیر، من در آن زمان کارورز بودم. چون جز بچه‌های ده درصد نبودم، به سربازی رفتم. بلوچستان را در سال 1356 دیده بودم. با دکتر «ملک‌زاده»، دکتر «کریمی یزدی»، دکتر «محسنی» و چند نفر از بچه‌های فنی برای دیدن یکی از آقایان، به بلوچستان،(ایرانشهر) «چابهار» و «زابل» رفته بودیم، در آنجا بدبختی را دیده بودم. در سربازی هم به خاطر سوابقی که داشتم مثل تجهیز درمانگاه های مسیر راه پیمایی قبل انقلاب ارشد گروهان شده بودم.ارشد گروهان هم نمره اول است، موقع انتخاب می‌توانستم تهران باشم ولی می‌خواستم خدمت کنم، پس به بلوچستان رفتم. سه سال در بلوچستان بودم. من دوساله سربازی را که تمام  کردم، «جنگ تحمیلی» شروع شد و دو سال سربازی، سه سال شد. سه سال در بلوچستان بودم تا سال 1361 که دستیار شدم. در آن زمان مسئول چابهار و «خاش» بودم. بهترین دوران زندگی من همین سه سال است، هر وقت آن دوران را به یاد می‌آورم، حس می‌کنم بهترین دوران زندگی من بود، ازآنجاکه مسئول جهاد بودم و در فعالیت‌های «سپاه» شرکت داشتم، خطرات زیادی تهدیدم می‌کرد، ولی این دوران بهترین دوران زندگی من بود.

در چه سالی ازدواج کردید؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/03_2105.jpg
در سال 1356 که سال ششم تحصیلم بود، ازدواج کردم. در این زمان هم اگر پیشرفت و موفقیتی بود، همه را مدیون همیاری همسرم هستم. ایشان بسیار مورد محبت مادرشان بودند، چون پدرشان فوت کرده بود. وقتی من بلوچستان را انتخاب کردم، پدرم اجازه نمی‌داد همسرم با من بیاید، ولی ایشان باوجوداینکه دبیر بود، با دخترم به بلوچستان آمدند. آن سه سال ما باهم بودیم، خیلی شب‌ها ایشان نمی‌خوابید و مواظب بود برای من اتفاقی نیفتد؛ منزل ما در یک باغ بود و خطراتی در آنجا وجود داشت. اولین شهدای جهاد را ازآنجا فرستادیم، شهدای جهاد مثل شهید «محمدامین ریگی»، شهید «ولی‌الله نیک‌بخت»  که، دانشگاه مهندسی زاهدان به اسم ایشان نام‌گذاری شده است. همسر من در کنار من ایستاد و در طی این 40 سال همیشه مدیون ایشان هستم.

اولین فرزند شما در چه سالی به دنیا آمد؟
در سال 1357 به دنیا آمد. آخر دی ماه ۱۳۵۷ دقیقا در گرماگرم پیروزی انقلاب و من که درگیر تمهیدات آن موقع بودم توفیق دیدن ایشان در بیمارستان راهم نداشتم.

چند فرزند دارید؟
سه فرزند، دو دختر و یک پسر. دو نوه هم دارم که یکی سیزده ساله و دیگری چهار یا هشت ساله هست.

فرزندان شما راه شما را ادامه داده‌اند؟http://vcr.tums.ac.ir/uploads/06.jpg
نه. همه فرزندان من مهندسی خوانده‌اند و موفق هم هستند. شاید اگر رشته پزشکی را انتخاب می‌کردند بهتر بود، ولی در حال حاضر احساس رضایت می‌کنند و من هم راضی هستم.
در طی سه سال اقامتم در بلوچستان، مدام در حال خدمت بودم. دو سال مسئول بهداری خاش و چابهار بودم. همه منطقه را می‌شناختم. یک سال هم مدیرعامل بیماری‌های واگیر و «مالاریا»  بودم. مرتب در بلوچستان گشت می‌زدم و خدمت می‌کردم. آن زمان شرایط خوب نبود، احتمال خطرات زیادی وجود داشت، حتی خطراتی هم به وجود آمد، ولی همگی به خیر گذشت. امروز که به آن زمان فکر می‌کنم، بهترین دوره زندگی من همان دوره بود. در این مدت یا حمام می‌ساختم یا درمانگاه و دنبال کارهای ساخت مدرسه و جاده و سرویس بهداشتی بودم، گاهی اوقات که اقوام و دوستانم برای سر زدن به ما می‌آمدند، برای ساخت حمام از آن‌ها هم کمک می‌گرفتم، دوران خیلی خوبی بود.

اشاره‌ای هم به درمانگاه‌های سرپایی کنید؟
در زمان انقلاب کمیته‌هایی تشکیل شد که من هم به‌طور اتفاقی به آن وارد شده بودم، مثل کمیته‌ای که آقایان دکتر«بیگدلی» و دکتر «مولوی» و دکتر «اسماعیل یزدی»  عضو آن بودند و برنامه‌ریزی در این کمیته انجام می‌شد. من در بیمارستان سوم شعبان کار می‌کردم خیلی کارها را در آنجا برنامه‌ریزی می‌کردند.حاج‌آقا «سعیدی نژاد» و آل طعمه و سایرین در این تصمیم‌گیری‌ها دخیل بودند. بعد از واقعه 17 شهریور، برنامه راهپیمایی مطرح شد. برنامه‌ریزی‌هایی انجام شد، در مسیر خیابان انقلاب تا میدان انقلاب درمانگاه‌های مجهز و پزشک مستقر شد تا اگر اتفاقی افتاد؛ آماده ‌باشیم. تقریباً تمام دستیاران اعلام آمادگی کردند (تمام پزشکان و کارورزهای دانشگاه تهران). برای برگزاری این راهپیمایی‌ها، درمانگاه‌ها از پزشک و تجهیزات پزشکی، پر شد؛ مثلاً پارکینگ یک‌منزل یا شرکت‌هایی که در خیابان انقلاب بودند، به‌صورت درمانگاه آماده شدند. خوشبختانه در این راهپیمایی‌ها که برای آن‌ها برنامه‌ریزی کرده بودیم، اتفاقی نیفتاد؛ یعنی همه‌چیز آماده بود ولی خوشبختانه اتفاقی نمی‌افتاد. راهپیمایی‌ 17 شهریور برنامه‌ریزی نشده بود فکر میکنم، «علامه یحیی نوری» که از دوستان ما بودند، پیش‌قراول این راهپیمایی بود و از قبل برنامه‌ریزی مراقبتی نشده بود به همین دلیل شهدای آن حادثه زیاد بود. این اقدامات زمینه‌ای برای جنگ تحمیلی هم بود. چون جنگ هم بدون برنامه‌ریزی اتفاق افتاد، همان دستیاران و پزشکان آنجا را هم باوجود نبود امکانات، خوب مدیریت کردند. در هیچ جنگی مثل جنگ ایران و عراق خدمات پزشکی این‌قدر نزدیک به خط مقدم ارائه نشده است. چون همه انقلاب را دیده بودند و خدمات را خیلی جلو برده بودند.

شما در جنگ کجا بودید؟http://vcr.tums.ac.ir/uploads/04_1101.jpg
از سال 1361 عملاً عضو تیم اضطراری بودم. بعد فهمیدیم این تیم اضطراری «بسیج»  است و بعدها هم عنوان بسیجی به ما دادند؛ همیشه وسایل اعزام به جبهه در دسترسمان بود، گاهی اوقات هم ما را به کشورهای خارجی مثل «لبنان»  و «افغانستان»  می‌فرستادند. در سال 1365 بعنوان جراح اعصاب به لبنان اعزام شدم. آنسال  در لبنان طی «جنگ طرابلس» ، همه پزشکان رفته بودند،و تیمی از تهران جهت ارایه خدمات درمانی به طرابلس لبنان اعزام شدو مدتی آنجا مشغول خدمت بودیم . اواخر کار در یک مسجد تیم ما را به گلوله بستند، در این تیم من، دکتر «فائزی پور»  و دکتر «بازرگان»  حضور داشتیم، قبل از اینکه تیم ما را به گلوله ببندند افرادی که دور ما بودند بلند شدند، همه آن‌ها مورد اصابت گلوله قرار گرفتند ولی چون ما نشسته بودیم اتفاقی برایمان نیافتاد. یکی از جاهایی که گشت می‌زدیم حلب بود، من چند بار به «حلب»  رفتم، شهر خیلی قشنگ و خاطره‌انگیزی بود؛ وقتی به آن وارد می‌شدیم، فکر می‌کردیم به سیصد سال قبل برگشتیم. دراواخر سال 1361 با این‌که سال اول بودم به «پایگاه وحدتیه»  رفتم و عمل‌های مغز زیادی انجام دادم، ولی بعدها فهمیدم این جراحی‌های من گاهی اوقات مشکل هم داشته است و باید کمی با تأنی بیشتر کار می‌کردم. چون داوطلب زیادی نبودو من رزیدنت هم علاقمند لذا تا توان داشتم خدمت می کردم. در سال 1362 در «عملیات خیبر»  صدمه خوردم و دچار شکستی مهره و دست شدم.

چطور مجروح شدید؟
شب بود؛ من به خاطر صدای انفجار، سقوط کردم و دچار شکستگی مهره شدم، بعد به تهران منتقل شدم، دو سه ماه در تهران بودم. پزشکان اصفهانی به من پیشنهاد عمل جراحی ‌دادند؛ درحالی‌که من خودم رزیدنت  جراح اعصاب بودم، آن موقع وسایل عمل مثل الآن نبود، قدیمی بود، خلاصه جراحی را قبول نکردم؛ و باوجود صدمه‌ای که دیده بودم به خیر گذشت و باعث شد که جهت رفع دردهای ستون فقرات شدیداٌ شنا کنم.

با توجه به اینکه جراح بودید مشکلی برای جراحی‌های شما پیش نمی‌آمد؟
نه آن موقع این‌طور پخته نبودم ولی به خیر گذشت.

از نحوۀ ورود به دستیاری بفرمایید. چه کسی شما را تشویق کرد که وارد این رشته شوید؟ چرا این رشته را انتخاب کردید؟
در بلوچستان به دو رشته علاقه‌مند بودم. اولاً اینکه بیماری‌های عفونی در بلوچستان زیاد بود. یکی از کارهایی که در مدت حضورم در بلوچستان انجام دادم تأسیس یک کمپ بزرگ برای درمان وبا بود، 24 ساعته در آنجا کار می‌کردم، شیوع «وبا» را با امکانات کم، بسیار کم کردیم و نتیجه آن خوب بود. در تمام طول این مدت بیماری مالاریا در آنجا زیاد بود، کارهایی که من مسئول آن بودم؛ مبارزه با مالاریا و بیماری‌های عفونی دیگر بود. چون در آنجا «جذام»  به‌صورت پراکنده بود و جایی برای جمع‌کردن آن‌ها نداشتیم، تعداد زیادی از مبتلایان به جذام را شناسایی کردم و امکاناتی برایشان فراهم کردم. قصد من فقط، خدمت به مردم بود، برای همین تا روزهای آخر فکر می‌کردم به رشتۀ عفونی بروم. در سال آخر که به زاهدان آمدم متوجه شدم، پزشک جراح عمومی جراحی اعصاب را انجام می‌دهد و جراح اعصاب ندارند، این‌طور شد که به جراحی مغز علاقه‌مند شدم. در دوران کارورزی هم خیلی به رشتۀ ارتوپدی  علاقه‌ داشتم. در بیمارستان سوم شعبان کارهای شکستگی و ارتوپدی را انجام می‌دادم ولی چون متوجه شدم، آنجا جراح اعصاب ندارد، این رشته را انتخاب کردم. کمی که مطالعه کردم فهمیدم این رشته وسعت زیادی دارد و رشته‌ای فوق‌العاده علمی است و هرچقدر از آن بخوانی این رشته تمام‌شدنی نیست. از آن‌طرف رشته ستون فقرات هم یک مهندسی کامل است، رشته‌ جامعی است که اگر فردی علمی باشد، فرد را به رضایت می‌رساند، اگر هم اهل کار باشد و بخواهد کار کند همه کاری در آن هست. ولی بعد از مدتی به لحاظ شخصیتم فهمیدم، رشته عفونی به درد من نمی‌خورد تا اینکه به تهران آمدم. فهمیدم جراحی قلب هم مستقیم گذاشته‌اند. برای همین رشته اول را جراحی مغز و رشته دوم را جراحی قلب انتخاب کردم. خوشبختانه جراحی مغز قبول شدم. وقتی به این رشته آمدم دیدم با روحیه و شخصیت من هماهنگ است. من همیشه به این‌که حرکت از ما و برکت از خدا است معتقد بودم؛ یعنی غیر ممکن است که انسان‌‌های ساعی به نتیجۀ مدنظرشان دست نیابند؛ این قانون طبیعت است زیرا خداوند توانایی موفقیت را در نهاد بشر قرار داده است. وقتی وارد این رشته شدم به آن علاقه‌مند شدم. در این رشته هم اساتید خوبی مثل استاد مرشد، استاد علی‌محمدی و استاد «سید علی طباطبایی» که بیشترین زحمت را برای من کشیدند، داشتم و اساتید دیگری مثل استاد «رحمت»  در «بیمارستان شریعتی» بودند. در «بیمارستان امام خمینی» بودم و زیردست این‌ اساتید کارکردم. در سال تابستان 1361 من را به‌عنوان پزشک به «مکه» فرستادند، در آنجا خبر قبولی‌ام را شنیدم. بعد از بازگشت از مکه با سر تراشیده به بیمارستان رفتم، همه فکر کردند یک فرد چماق‌دار به بخش آمده، طور دیگری برخورد می‌کردند. با توکل به خدا کار را شروع کردم بعد از گذشت دو سه ماه همه فهمیدند چطور فردی هستم و دیگر آن نگاه‌های اول را نداشتند. بعد از سه ماه دکترسیدعلی طباطبایی گفت؛ شما باید اتند همین‌جا شوید، این  حرف را شوخی تلقی کردم، فکر می‌کردم به همه این حرف را می‌زند. در سال 1366 که نفر اول بورد و فارغ‌التحصیل شدم چند روز بعد اتند بخش همین بیمارستان امام خمینی شدم. بعد با دکتر «پژوهی» ملاقات کردم و گفتم؛ دکتر طباطبایی نامه‌ای به شما داده است که من اتند اینجا شوم، نظر شما چیست؟ ایشان نیز قبول کردند و نامه‌ای نوشتند که به دانشگاه ببرم. البته در این مدت بیمارستان‌های زیادی پیشنهاد کار دادند ولی در بخش ماندم و تحت نظر دکتر طباطبایی و دکتر «مرشد» و «علی‌محمدی» به کار ادامه دادم. در مورد مسائل پژوهشی هم که پرسیدید یک فرد وقتی فارغ‌التحصیل می‌شود، همه کتاب‌ها را به خوبی بلد است، همه کتاب‌ها را خوانده، دسترسی به مجله و مقالات در آن زمان بسیار سخت بود، ما به‌سختی این مقالات را پیدا می‌کردیم. بعد به ترمیم نخاع علاقه‌مند شدم و روی آن خیلی کار ‌کردم. در آن موقع هم تروما و هم تصادفات زیادتر بود و مجروح هم از جبهه زیاد می‌آوردند، واقعاً احتیاج بود روی این مسئله کار شود. به‌هرحال شروع به کار کردم و دو سه تجربه آزمایشگاهی داشتم تا اینکه بالاخره یک تجربه دوسه‌ساله سنگین روی موش‌های آزمایشگاهی کارکردم، این کار را با یک دانشجوی علاقه‌مند سال چهارم شروع کردیم. کار خودمان را زیر ساختمان معراج انجام می‌دادیم در آزمایشگاهی که چندین سال بسته بود و حتی تمیز کردن آن‌هم بر عهده خودم بود. شنیده بودم که خانم دکتری به نام فاطمه اف در شوروی روی ترمیم نخاع کار می‌کند، برای همین به «مسکو» رفتم، ایشان در آن زمان با کشت بافتی که از مغز جنین موش 14 روزه می‌گرفت و در محل آسیب می‌گذاشت، ادعا کرده بود باعث ترمیم نخاع می‌شود. من این ادعا را باور کردم، به مسکو رفتم، ولی ایشان را پیدا نکردم. به تهران بازگشتم و خودم شروع به کار کردم، می خواستم از سلولهای بنیادی مشتق از جنین ۱۴ روزه موش جهت ترمیم نخاع موشها استفاده کنم. وقتی موش 14 روزه حامله بود، سزارین می‌کردیم و دو جنین را درمی‌آوردیم و دوباره می‌دوختیم، همچنان موش ها زنده بودند، بعد بچه های دیگر را به دنیا می‌آورد. این کار را انجام دادیم ولی موفق به کشت نشدیم. در سال 1378 شرایط محیطی خوبی نداشتیم، پس از این کارمنصرف شدیم و به کار ترمیم نخاع با عروق مشغول شدیم. تئوری ما این بود که گاهی نخاع صدمه می‌خورد ولی قطع نمی‌شود، عروق آن مشکل پیدا می‌کند، باید جریان خون آن را درست کنیم. این کار در مورد جراحی مغز هم صورت گرفته بود، مثلاً در مورد تشنج‌ها، این کار انجام‌شده بود. ما با همین تئوری، «امنتوم  یا حجاب حاجز» را از شکم موش بصورت پدیگوله در می‌آوردیم و در محل صدمۀ نخاع می‌گذاشتیم. موش‌هایی که این کار برایشان انجام می‌شد، خیلی بهتر از سایر موش‌ها بهبود پیدا می کردند. این کار را ادامه دادیم. در زمان آقای «خاتمی»  برای این تحقیق و مقاله‌ای که نوشتم، جایزه‌ای دریافت کردم، به دانشجوی دستیارم هم جایزه و بورس تحقیقاتی دادند.این کار ر در خدمت دکتر عباس ربانی روی یک مریض با آسیب نخاع گردن هم انجام دادم که جراحی سخت و بسیار وقت گیر بود و امکان ادامه آن میسر نشد. در ده سالی که من اتند بود هرسال مرحوم دکتر «باستان حق»  می‌گفتند؛ برای گرفتن فوق تخصص به خارج از کشور بروم ولی من خیلی در این مورد دوراندیشی نمی‌کردم، فکر می‌کردم هر کاری آنجا انجام می‌دهند ما هم می‌توانیم، ولی دیدیم که آن‌ها از ما جلوتر هستند. دانشجویی که با من بود را به آمریکا فرستادند تا این کار را ادامه دهد که بعداً متوجه شدم رشته قلب را ادامه داد و الآن هم در آمریکا خیلی موفق است.

کلاً به پژوهش علاقه‌مند بودید یا آموزش؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/B21I6708.JPG
در آن زمان پژوهش واقعاً به‌سختی انجام می‌شد، برای نوشتن یک مقاله به خیابان گاندی می‌رفتیم، آنجا چند اتاق بود پر از ایندکس مدیکوس، به‌سختی آدرس مقالات را پیدا می‌کردیم. بعد تازه به کتابخانه می‌رفتیم تا مقالات را بخوانیم، مجلات و امکانات کم بود. جالب است در آن زمان پژوهش خیلی اهمیت نداشت، کسانی که مسئول پژوهش بودند، مثل دکتر لاریجانی خیلی کمک می‌کردند، ولی خود پژوهش خیلی خواهان نداشت. در این شرایط کار کردم و بعد اقدام به گرفتن «دانشیاری»  کردم. یکی از مسئولین در آن زمان، دانشیاری من را چند سال عقب انداخت، می‌گفت؛ چطور یک فرد می‌تواند هم در مطب بیماران زیادی را ویزیت کند و هم در دانشگاه مقاله بنویسد، این امکان ندارد. این فرد مثل سرعت‌گیر برای من عمل کرد، علاقه من را گرفت. تا اینکه دکتر «امامی» رئیس دانشکده شد و پرونده من به جریان افتاد. کارهایی هم که با دستیاران انجام داده‌ام، قابل‌چاپ شدن است.

معاون پژوهشی جراح اعصاب هم بودید؟
بله قبلاً بودم. به معاون پژوهشی برای گرفتن پایان‌نامه خیلی مراجعه می‌کنند، ولی همه افرادی که پیش من می‌آمدند را به اساتید دیگر معرفی می‌کردم تا با اتندهای جوان کار کنند.

یک دورۀ هشت‌ساله هم رئیس بخش اورژانس بیمارستان امام بودید، از این دوره هم تعریف بفرمایید. چه کسی این حکم را به شما داد؟
 
زمانی فکر می‌کردم مسئول بخش اورژانس بودن اهمیتی ندارد، ولی وقتی فهمیدم طب اورژانس تبدیل به یک تخصص شده، متوجه شدم، خیلی با اهمیت است. هشت سال در اورژانس بودم. فکر می‌کنم حکم آن را دکتر «نصیرپور»، دکتر «کابلی»  رئیس بیمارستان امام به من دادند. در آن زمان اورژانس بیمارستان امام بیشتر تروما و جراحی بود. داخلی هم داشتیم ولی نه خیلی زیاد، خیلی فعال بود، تروما زیاد بود و از شهرستان‌ها هم می‌آمدند. جراح اعصاب زیاد نداشتیم ولی بیمار زیاد بود. اتاق عمل دیوار به دیوار اورژانس بود، خدمات خیلی سریع انجام می‌شد. اورژانس هم بیشتر جنبه جراحی داشت. ولی الآن بعد از آمدن «طب اورژانس»، اورژانس به جمع کننده بیماران مزمن و غیراورژانس تبدیل‌شده است و دیگر اورژانس بیمارستان امام امکان پذیرش بیماران تروماتیک اورژانسی را ندارد. آن هشت سالی هم که آنجا بودم سال‌های خوبی بود. منتها همیشه در معرض انتقاد بودیم، همراهان مریض برخورد می‌کردند، ریاست بیمارستان مرتباً ما را مواخذه می‌کرد. ولی لذت‌بخش بود و خدمت می‌کردم. در آن زمان دکتر طباطبایی رئیس بخش بود و باهم کار می‌کردیم، خیلی خوب بود. قبل از من هم دکتر طباطبایی رئیس اورژانس بود. بعداً فهمیدیدم ریاست اورژانس موقعیت خاصی دارد و مثل ریاست بخش‌ها با اهمیت است.

ظاهراً از ریاست بخش‌ها اهمیت بیشتری دارد.
نه آن زمان این‌طور نبود، ولی فکر می‌کنم الآن برای آن خیلی اهمیت قائل هستند.

مهم‌ترین ثمرهء زندگی خود را چه می‌دانید؟
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/07.jpg
اولاً چیزی که همیشه می‌گویم این است؛ خوشبختی افراد به عوامل زیادی بستگی دارد، ولی دو عامل تعیین می‌کند که افراد خوشبخت هستند یا خیر، یکی کار افراد است، مَثَل معروفی است که می‌گوید؛ اگر می‌خواهی یک‌لحظه خوشحال باشی چرت بزن، اگر می‌خواهی یک روز خوشحال باشی به پیک‌نیک برو، ولی اگر می‌خواهی برای یک‌عمر خوشحال باشی یک شغل خوب داشته باش، 50 درصد این خوشبختی برای شغل است و نصف  دیگر آن برای خانواده است. افراد خوشبخت افرادی هستند که هر دو را با هم و بالای 90 درصد دارند. گاهی اوقات ممکن است افراد دچار مشکل شوند، مثلاً تنها به کار یا خانواده اهمیت بدهند و از یکی زده شوند. فرد عاقل کسی است که دو طرف را داشته باشد. خوشبختانه من ازلحاظ شغلی باوجود استرس‌ها و دردسرهایی که دارد و با همه مشکلاتش، راضی هستم و  واقعاً شغل خودم را دوست دارم. ممکن است مثل سایر رشته‌ها درآمد بالایی نداشته باشم ولی واقعاً راضی‌کننده است و از کاری که انجام می‌دهم لذت می‌برم. گفته‌ شده در دنیا دو شغل خیلی سخت است، یکی خلبانی «بالگرد»  در شب و دوم جراحی اعصاب است. دوم هم‌خانواده است که به لطف خدا دومی را هم دارم. سنتی ازدواج کردم. ما در کوچۀ «البرز» ساکن بودیم و منزل نجمیه خانم هم که از سادات هستند، چند صد متر بالاتر از ما بود. خدا را شکر می‌کنم؛ ثمرهء زندگی ما فرزندانی متدین است که در کار خود هم موفق هستند.
از وقتی‌که مسئول بخش شدم، صبح که به بخش می روم، خیلی خوشحال هستم که می‌توانم خدمتی به این دستیاران بکنم، احساس می‌کنم فرزندان خودم هستند و همه تلاش خودم را می‌کنم که موفق شوند. در حال حاضر 14- 15 دستیار داریم که همه آن‌ها را باید مدیریت کرد. ولی نهایتاً هرچه به ما رسیده از جانب خدا بوده. به‌هرحال من مرد کار بودم و خیلی چیزها ضمن کار برای من مشخص‌شده است. همه‌چیز با محاسبه من انجام‌نشده، بلکه لطف خدا و دوستان بوده است.

همیشه در فیلم‌ها وقتی‌که می‌خواهند فرد موفقی را نشان دهند، این فرد موفق جراح اعصاب است، وقتی گفته می‌شود جراح اعصاب، این ذهنیت به وجود می‌آید که باید فرد خاصی با ویژگی‌های خاص باشد، این سؤال به ذهن می‌آید؛ به نظر شما با اینکه امروزه اخلاق پزشکی مطرح است، فردی که بخواهد به جراحی اعصاب ورود پیدا کند باید ویژگی خاصی داشته باشد؟ یا یک ویژگی در او پررنگ‌تر از بقیه باشد؟ یا اینکه هرکسی می‌تواند به این رشته بیاید.
http://vcr.tums.ac.ir/uploads/08_4063.jpg
زمانی استادی داشتیم که می‌گفت، چون مغز، آقای بدن است، جراح اعصاب هم همین است، بعد که زمان می‌گذرد می‌بینیم تمام افراد زحمت می‌کشند، هرکسی در شغل خودش اگر خوب باشد، بهترین می‌شود. من همیشه به یکی از کارگران اطاق عمل می‌گویم، اگر تو نباشی باوجود بهترین جراح‌ها کار خوب پیش نمی‌رود ولی وقتی هست همه‌چیز خوب پیش می‌رود چون کارش را خوب انجام می‌دهد. جراح اعصاب باید روحیه خاص داشته باشد، تحمل و توان زیاد و قدرت تفکر داشته باشد، اهل علم باشد و خیلی هم احساساتی نباشد. مثلاً یکی از بهترین اساتید دانشگاه تهران زمانی، یک ماه به جراحی اعصاب می‌آید، ولی به لحاظ روحیه حساسی که داشت نمی‌تواند ادامه دهد و رشته عفونی را ادامه می‌دهد (استاد یلدا). دیگران هم همین‌طور بودند که نتوانسته‌اند این رشته را ادامه دهند. علاقمندان جراحی اعصاب باید توان خوب داشته باشند، نه قدرت بدنی خوب بلکه باید روح و روان خوبی داشته باشد، بتواند سختی‌ها را تحمل کند، اراده قوی داشته باشد و این رشته را بشناسد. اگر کسی برای پول به این رشته بیاید، ضرر کرده، ولی اگر به خاطر عشق به دانش بیکران مغز و اعصاب این رشته را انتخاب کندحتما برکت هم در کارش خواهد بود. بنده در طی یک عمل ستون فقرات چند ساعته، 15-16 پیچ می‌گذارم، مثلاً a تومان به آن می‌دهند، ولی اگر همین فرد به نزد دندان‌پزشک برود، کل ایمپلنت آن بیست دقیقه می‌شود و 4a پول می‌گیرد، ولی من هیچ‌وقت مقایسه بین این دو نمی کنم؛ تازه اگر عمل نتیجه ندهد و مریض از دست ما شکایت کند، باید به «پزشکی قانونی»  برویم و هزینه گزافی هم پرداخت کنیم و دردسرهایی دارد، ولی باز هم کارم را ادامه می‌دهم.

آیندهء این رشته را چطور می‌بینید؟
چون در قسمت ستون فقرات  جراحی اعصاب، بخش مهندسی و ارتوپدی هم فعالیت دارد، روزبه‌روز در حال پیشرفت است، عمل‌های سنگین قدیمی ممکن است، کوچک‌تر شود. در خود جراحی مغز هم این جراحی‌ها روز به ‌روز کوچک‌تر و خلاصه‌تر می‌شود. رشته‌ای است که موردتوجه خیلی‌هاست و یک دهه را به نام دستگاه عصبی مرکزی «CNS»  یا «دهۀ مغز»  نام‌گذاری کرده بودند. امروز هم بیشتر فعالیت‌های پژوهشی‌ای که در دنیا در حال انجام است، روی صدمات نخاعی و مغزی است. تا زمانی که مغز کار می‌کند فرد از زندگی لذت می‌برد وقتی این مغز صدمه می‌بیند نه خود فرد از زندگی لذت می‌برد و نه بقیه از او فایده می‌برند؛ بنابراین ممکن است به‌جای قلب، قلب مصنوعی گذاشت ولی برای مغز چنین چیزی متصور نیست. مغز هنوز هم موردتوجه محققین است و روز به‌ روز، هم‌ روی آن بیشتر کار می‌کنند. ولی جراحی مغز که قبلاً فکر می‌کردیم جراحی وسیعی است در حال خلاصه شدن است. جراحی‌هایی که ما با میکروسکوپ و با دست و باز انجام می‌دادیم امروز با آندوسکوپ و شاید به زودی بصورت جراحی روبوتیک انجام شود. امروزه کارهایی انجام می‌شود که شاید 20 سال پیش متصور نبود و به‌راحتی در همه مراکز به‌خوبی در حال انجام است. آینده جراحی مغز به آینده فنّاوری‌های دیگر هم بستگی دارد، هر چه در مهندسی پیشرفته‌تر می‌شویم، وضعیت ما هم بهتر می‌شود ولی نباید زیاد هم وابسته مهندسی پزشکی شویم.

وضعیت این رشته در ایران چطور است؟
ازنظر تعداد نسبت به جمعیت، به نظر من ایران در دنیا شاید سوم یا چهارم باشد، یعنی تعداد جراح مغز در ایران بسیار زیاد است. دسترسی به جراحان مغز در ایران فوق‌العاده سهل‌تر از هر جای دنیا است.

آیا توزیع آن‌ها هم مناسب صورت گرفته است؟
توزیع آن‌ها هم نسبتاً مناسب است. مثلاً درجایی مثل چابهار در سال 1358 دو پزشک عمومی بودیم، ولی الآن در آنجا جراح مغز، «MRI» و «سی‌تی‌اسکن» وجود دارد و می‌توانند بهترین کارها را انجام دهند. قوانین خاصی هم برای جراح مغز گذاشته‌اند، چون ایران از لحاظ تروما رکورد بالایی دارد، شاید بتوان گفت، قوانینی که برای جراحی مغز وضع شده است، شاید مخصوص به خود این رشته است. شاگرد اول تا سوم برد جراحی مغز، اگر بخواهد برای دانشگاه تهران انتخاب شود، حتماً باید یک سال در جای دیگر کار کند، درحالی‌که رشته‌های دیگر این‌طور نیست. چون این رشته، رشته مهمی است، و مسیولان تمایل دارند که در شهرستان حتماً جراح اعصاب وجود داشته باشد. گاهی وقت‌ها هم بی توجهی کرده‌اند و جراح مغز را به جاهایی می‌فرستند که خیلی کارایی ندارد و آنها افسرده می‌شوند، باید دقت کنند. کلاً وضعیت جراحی مغز در ایران فوق‌العاده خوب است. نمی‌خواهم بگویم که از نظر علمی خیلی جلو هستیم، ولی کاری نیست که در دنیا انجام دهند و ایران نتواند انجام دهد. بیست سال پیش که من در «کمیسیون اعزام بیماران به خارج از کشور» بودم، امکان نداشت که هر هفته پنج یا شش مریض به خارج اعزام نشود. امروز به نظرم این اعزام سالی پنج یا شش مریض است و این افراد هم بر حسب روابط خاص اعزام می‌شوند. البته همه رشته‌های جراحی در ایران در سطح بالایی هستند، گاهی از کشورهای اروپایی برای مداوا به ایران می‌آیند، راضی هم هستند و ارزان برایشان تمام می‌شود.

با احتساب دوران دانشجویی شما بیش از 40 سال است که در دانشگاه علوم پزشکی تهران هستید، احساس شما به دانشگاه علوم پزشکی و آرزوی شما برای این دانشگاه چیست؟
آرزو دارم، دانشگاه تهران، دانشگاه تهران بماند، موفق و معتبر باشد. البته برای دانشگاه‌های دیگر هم  آرزو دارم، به سطح بالایی برسند. دانشجویان نخبه به این دانشگاه می‌آیند، اتندهایی که هستند. امیدوارم هرروز رشد بیشتری داشته باشد. کارها بیشتر، عملی و واقعی شود، تحقیقات و پژوهش واقعی و مرتفع کننده نیاز جامعه باشد و جنبه رفع تکلیف وسیله ارتقا اساتید نباشد. دانشجویان واقعاً کار کنند، آموزش هم فوق‌العاده مؤثر است. این آموزش بود که بعد از انقلاب این تعداد پزشک تربیت‌کرده است. ما از پژوهش می‌گوییم ولی از نظر پژوهشی کار فوق العاده ای  که برای ایران برند محسوب شود، زیاد نداریم. ان شالله شرایط طوری باشد تا بتوانیم حرف اول را بزنیم و کارهای نویی ارائه بدهیم. امیدوارم جوانان متعهد و عاشق علم و ایران روز به روز زیادتر شده و اداره این مکان مقدس را بنحو احسن بعهده بگیرند.

و سخن پایانی.
حرف خاصی ندارم. جز شکر خداوند و تشکر از پیش کسوتان و مسئولان دانشگاه علوم پزشکی تهران به خاطر فرصتی که به بنده دادند.

 

 

 

پیوندها